22 شهریور 1403 - 12:35

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.
جستجو

باران که شدی، پیاله ها را نشمار

باران که شدی مپرس این خانه کیست / سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکی است

باران که شدى، پیاله‌ ها را نشمار / جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکی است

باران! تو که از پیش خدا مى‌ آیی / توضیح بده عاقل و دیوانه یکی است

بر درگه او چون که بیفتند به خاک / شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکی است

با سوره ى دل، اگر خدا را خواندى / حمد و فلق و نعره مستانه یکی است

این بى‌ خردان، خویش خدا مى‌دانند / اینجا سند و قصه و افسانه یکی است

از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار / در خلقت تو و بال پروانه یکی است

گر درک کنى خودت خدا را بینى / درکش نکنی، کعبه و بت‌ خانه یکی است

کافیست چشم‌ها را باز کنیم و به هر اتفاقی که در نزدیک و دور رخ می‌دهد، توجه کنیم. نباید بسادگی از کنار همه چیز بگذریم، زیرا لحظه لحظه زندگی، درس هایی می دهد که سرکلاس اساتید توانمند هم نمی توانیم بدست بیاوریم. در این صورت گفتارمان، کردارمان و رفتارمان متناسب با آنچه دیده و شنیده ایم، متحول می شود. شاید خرسند شویم یا عمق فاجعه، روح و روانمان را آزار دهد.

چراغ راهنمایی قرمز می‌شود و به خودروها فرمان ایست می‌دهد. چراغ قرمز برای افراد سرگردان سرچهارراه فرصتی فراهم کند تا به اشکال گوناگون از تکدی‌گری تا فروش دستمال کاغذی، پاک کردن شیشه اتومبیل و نوازندگی دور ماشین‌ها جمع شوند و به دنبال روزی خود باشند.

برای سرگردان های سرچهارراه سن معنا و مفهومی ندارد. از دختر بچه ۵ ساله که با یک دستش لقمه نانی را گاز می‌زند و با دست دیگرش به شیشه ماشین می‌کوبد تا پولی از راننده بگیرد تا مرد شریفی که تنبک به دست آهنگ می‌نوازد و ترانه می‌خواند تا آنهایی که قدر هنر موسیقی را می دانند، دست به جیب شوند و سخاوتمندی خود را در زمانه‌ای که غم و اندوه بشدت تبلیغ می شود، به پیام آور شادی تقدیم کنند.

یکباره خودرویی پشت چراغ قرمز متوقف می‌شود. آنقدر صدای موسیقی را داخل ماشینش بلند کرده که صدای ساز و آواز نوازنده دوره گرد را نمی‌شنود. در صندلی کنار راننده سگی نشسته که سرش را تا گردن از ماشین بیرون کرده است. کودکانی که به غیر از ابزار التماس، چیز دیگری در چنته ندارند، به سوی این ماشین هجوم می‌برند. ارتفاع خودرو شاسی بلند، مانع ارتباط بیشتر کودکان با راننده می‌شود، با این حال فریاد می‌زنند و از راننده تقاضای کمک می‌کنند. در طرف دیگر خودرو ماجرا ویران کننده است. کودکان از ترس سگ کنار راننده، حتی جرات نمی‌کنند به خودرو نزدیک شوند، اما با مقداری فاصله، آنها نیز فریاد می‌زنند و با التماس تقاضای کمک می‌کنند. مرد جوان نگاهی به کودکان و اطراف ماشین می‌اندازد و دست نوازشی بر بدن سگ می‌کشد و سگ بدون آنکه صاحبش را قابل بداند، همچنان به اطراف نگاه می‌کند. چراغ سبز می‌شود و راننده بدون آنکه سهمی در رنگین کردن سفره کودکان داشته باشد، پای خود را بر پدال گاز می‌فشارد و در حالی که سگش را نوازش می‌کند، بی خیال و بی توجه، کودکان نیازمند سرزمینش را پشت سر می‌گذرد.

همچنین بخوانید  آوارگی خبرنگار بین امانتداری و جانبداری

هزینه نگهداری سگ بالاست. هزینه غذای سگ اگر بیشتر از هزینه اعضای خانواده نباشد، کمتر نیست، اما هزینه دارو، درمان و نگهداری سگ قطعاً از اعضای خانواده بالاتر است.

بی‌شک آن‌هایی که سر چهارراه گدایی می‌کنند، آبرو می‌فروشند تا پول بگیرند، اما خانواده‌های آبرومندی هستند که وعده‌های قضاییشان را به حداقل‌ها می رساندند تا ناچار نباشند با آبرویشان معامله کنند. سوال اینجاست که چقدر حق داریم در انتخابی جدی بین سگ و انسان، حیوان را انتخاب کنیم.

از این همه تناقض در حیرت فرو می‌روم و به این می اندیشم که روزانه پشت چند چراغ قرمز می‌ایستیم و چند کودک، فروشنده یا نوازنده به سمت خودرو ما هجوم می‌آورند؟ کاری ندارم که این کودکان بازیچه باندهای تکدی‌گری هستند و البته اعتقاد دارم دستگاههای مسوول باید با سردسته این باندها برخورد جدی کند، اما اطمینان دارم که اگر چیزی بدست آنان بدهیم، دلشان شاد می‌شود و ایمان دارم که باید این شادی را به آنان تقدیم کنیم.

یک روز به بانک رفتم تا مقداری پول نقد بگیرم. یک بسته اسکناس ۱۰ هزار تومانی نو در بین پول‌هایی بود که به من دادند. پول‌ها را روی صندلی گذاشته بودم و سر اولین چهارراه کودکان به سوی ماشینم هجوم آوردند. در حالی که التماس می‌کردند، چشم‌هایشان به پول‌های روی صندلی دوخته شده بود. بی اختیار یک بسته اسکناس ۱۰ هزار تومانی نو را باز کردم و به هر کدام از کودکان یک ۱۰ هزار تومانی دادم و همان لحظه یقین کردم هم من و هم کودکان از این ماجرا لذت بردیم. اسکناس‌ها را زیر صندلی و بقیه اسکناسهای۱۰ هزار تومانی‌ها را در داشبورد ماشین به نیت کودکانی قرار دادم که سر چهارراه‌ها برای به رحم آوردن دل انسانها، التماس می‌کنند.

مدتیست به جای آنکه به چراغ قرمز زل بزنم و منتظر سبز شدن بمانم، با کودکانی که کنار ماشین می‌آیند، صحبت می‌کنم. با آنها شوخی می‌کنم و یکی از ۱۰ هزار تومانی‌های تا نشده را به دستشان می‌دهم تا لذتی دو طرفه میان من و کودک تقسیم شود و اکنون این به روال معمول زندگی من تبدیل شده است. مدتهاست یقین دارم « باران که شدی، پیاله ها را نشمار».

از ترافیک متنفر و گریزانم. هیچ چیز بیش از ترافیک آن هم زمانی که جلسه ای مهم دارم اما وقتم کم است، روح و روانم را آزار نمی دهد. در گذشته آرزو می‌کردم قبل از رسیدن به چهارراه، چراغ سبز باشد تا به سرعت از چهارراه عبور کنم. حتی وقتی چراغ زرد بود با سرعت بیشتری می رفتم که پشت چراغ قرمز نمانم، اما مدتی است همه چیز فرق کرده است. اکنون آرزو می‌کنم چراغ قرمز باشد تا با کودکان محروم و رنج کشیده کشورم، مدتی کوتاه همکلام شوم و از زبان آنها بشنوم که از حداقل های زندگی محروم هستند، در گرمای تابستان و سرمای زمستان باید سرچهارراه بیایند، درس نمی خوانند و دردهایی دارند که توان شنیدن شان را نداریم. شاید چراغ قرمز زیاد بد نباشد و لازم است هر روز پشت این چراغ بمانیم تا شرایط کودکان این کشور را ببینیم و دردهایشان را بشنویم.

اشتراک‌گذاری

لینک کوتاه:

 رضا
خبرنگار
همچنین بخوانید
آخرین اخبار