به گزارش پول نیوز، ایسکانیوز _ تازه دامادى كه در شب نخست زندگى مشترك، همسرش را خفه كرد و پيكرش را به آتش كشيد، دستگير شد.
سكوت شب همه جا را فرا گرفته بود.«زهرا» كه تازه از جشن عروسى دخترش به خانه بازگشته بود خاطره هاى شيرين را در ذهن خود مرور مى كرد. شوهرش هم خسته از راه رسيد و بدون اينكه حرفى بزند كنارى نشست و به عكس دخترش خيره شد.
آن شب به سحر رسيد؛ مادر نوعروس به رسم روستا در گرگ و ميش بامداد بساط صبحانه و نان تازه تنورى را مهيا كرد و آماده رفتن به خانه دخترش شد كه چند نفر به سراغش رفتند. گويا خبرى بود كه با صداى بلند شوهر «زهرا» را صدا مى زدند. پيرمرد كه از پريشانى تنش مى لرزيد متحير به آنان نگاه مى كرد. كسانى كه جلوى در آمده بودند نمى توانستند حرفى بزنند و كلمه ها را بريده بريده مى گفتند. ناگهان اشك در چشمان مادر حلقه زد. سرخى چشمان آن آشنايان گوياى خبر ناخوشايندى بود.
هق هق گريه هاى «زهرا» سكوت روستا را در هم شكست. پا برهنه به سوى خانه دخترش دويد و بدون اين كه به اطرافش نگاهى كند وارد حياط شد. بزرگان روستا هم در حياط ايستاده بودند.
بوى دود از انبار خانه به مشام مى رسيد. «زهرا» حرفى نمى زد و فقط سراغ دخترش را مى گرفت. هيچكس توان جواب دادن نداشت.
مادر شوهر نوعروس بر سر و صورتش مى زد. او با صداى لرزان به مادر نوعروس گفت: دخترت خودسوزى كرد.
«زهرا» شوكه و در جايش ميخكوب شد و پس از چند ثانيه به طرف پيكر نيمه سوخته دخترش دويد. پدر نيز به قربانگاه رسيد و دستانش را بر سر خود كوبيد.
رو به دامادش كرد و گفت: دخترى كه با لباس سفيد وارد خانه بخت شد چرا در شب عروسى اش زنده زنده سوخت؟! تازه داماد به جاى جواب، فقط سكوت كرد.
پيكر قربانى در دامنه كوه بلند روستا دفن شد اما همچنان سؤال بى جواب بر ذهن پدر و مادر داغدار نوعروس سنگينى مى كرد كه چرا دختر پاكدامن و با ايمانشان سوخت؟
در آن بين، بازپرس و كارآگاهان جنايى پيگير ماجرا شدند و به بازجويى از تازه دامادى پرداختند كه پيراهن سياه بر تن كرده بود. همسرت چگونه خودسوزى كرد؟
مرد جوان با چهره رنگ پريده مى گويد: صبح زود وقتى بيدار شدم زنم در اتاق نبود. به دنبالش گشتم اما او را پيدا نكردم. ناگهان صداى «سوختم سوختم» را از انبارى خانه شنيدم. همين كه وارد انبار شدم ديدم خودش را با نفت سوزانده است.
كارآگاهان با وسواس بيشترى صحنه جرم را بررسى كردند. محل سوختن جنازه به طور كامل مشخص است؛ انگار نوعروس در خواب سوخته بود. هيچ آثار دفاعى در محل سوختن به چشم نمى خورد.
پليس، حقيقت را پشت پرده اى از ابهام مى ديد و زير چشمى، سايه به سايه داماد پريشان را زير نظر داشت. انگار تازه داماد هم متوجه شده بود كه كارآگاهان به او شك كرده اند؛ «انگار حقيقت چيز ديگرى است كه تو مخفى مى كنى» با اين حرف، مرد سياهپوش پريشان تر شد.
ماموران پيش از اين كه تازه داماد حرفى بزند دستش را گرفتند و به اداره آگاهى بردند. در تحقيق از اهالى و پدر و مادر نوعروس، همگى نجابت و ايمان نوعروس نگون بخت را تائيد كردند و همين موضوع به فرضيه جنايت خانوادگى قوت بيشترى بخشيد.
تازه داماد مدام تكرار مى كرد: جناب سروان، من عزادارم. اجازه دهيد به روستا برگردم.
وى در بازجويى ها همان حرف هاى پيشين خود را تكرار كرد.در آن ميان، افسر تجسس، فندكى برداشت و از داماد خواست دستش را روى شعله آن بگيرد. متهم پس از دو ثانيه دستش را عقب كشيد. چه طور همسرت در ميان آتش سوخت اما هيچ دفاعى و فريادى نشنيدى؟
روابط عمومى دادگسترى خراسان شمالى اعلام كرد، داماد با شنيدن اين حرف، خيس عرق شد و گفت: ديگر خسته شده ام؛ مى خواهم حقيقت را بگويم تا شايد از عذاب وجدان خلاص شوم. آن شب يك لحظه شيطان در وجودم رخنه كرد. زنم را در اقدامى جنون آميز خفه كردم و جنازه اش را آتش زدم.