به گزارش پول نیوز ، «بیش از 4 میلیون و 500 هزار نفر در سالروز شهادت امام هشتم شیعیان به مشهد سفر کرده اند». حتی سفرهای تفریحی در تعطیلات هم بدین اندازه اتفاق نمی افتد. مگر امکان دارد یک شهر توان پذیرایی از این جمعیت را داشته باشد. فقط تامین نان آنها به یک مدیریت کارآمد نیاز دارد تا چه رسد به اسکان و دیگر نیازها. تعجب آور است. اولین سوالی که ذهن را مشغول می کند و مدیریت را به چالش می کشد، پاسخ به این سوال است که مردم به چه دلیل یک باره هجوم می آورند.
باید دلشکسته باشی یا از همه جا و همه کس ناامید شوی. باید نیازی داشته باشی که هیچ بنده ای توان برآورده کردن نیازت را نداشته باشد. باید بیماری لاعلاج، دردی بی پایان، خواسته ای ماورای تصور، مشکل اقتصادی یا… داشته باشی. هزاران باید دیگر باید به صورت تکی یا چند مورد گریبانت را بگیرد و اسیر اجابت آنها شوی تا بدنبال درمانگری توانمند برای دردهایت باشی.
گاهی پول می خواهی و از صبح تا شب در چند نوبت کار می کنی، اما همچنان هفتت گرو هشتت است. گاهی پولت را می خورند و هیچ سندی برای اثبات طلبت نداری و فقط آرزو می کنی که رحم بدل بدهکارت بیفتد و پولت را بدهند. گاهی بدهکاری کلانی داری و از شرمندگی جرات رو به رو شدن با طلب کارت را نداری، حلال و حرام سرت می شود و تا به حال پول کسی را هم نخورده ای، آرزو می کنی ایکاش راهی پیدا می شد تا بدهی ات را بپردازی. گاهی خودت یا نزدیکترین بستگانت درگیر بیماری خطرناکی شده و جانش در معرض تهدید قرار دارد، حاضری پول بدهی و حتی فرش زیر پایت را بفروشی تا درمانش کنی، اما نمی شود که نمی شود.
گاهی همه چیز بر وفق مراد است. کسب و کارت خوب است. جلسات را با موفقیت پشت سر می گذاری و تمامی درها برویت باز می شود. درآمد خوبی داری و هر روز وضعیتت بهتر می شود. همه حسرت زندگی ات را می خورند و آرزو می کنند جای تو باشند. آنقدر انرژی داری و پیگیر کارهایت می شوی که نزدیکانت نگران سلامتی ات می شوند، اما دلت راضی نیست. یک چیزی در وجودت رخنه کرده که روانشناسان نیز نمی توانند ریشه های آن را دریابند و درمانش کنند. خودت هم از وجود این روحیه سوال برانگیز خبر داری و هر صبح که از خواب بیدار می شوی، آرزو می کنی درمان شده باشد و نشده است.
به نظر می رسد گاهی مواقع امور دنیوی با راهکارهای دنیوی رتق و فتق نمی شود. دستت را به سوی همه دراز می کنی و همه با گرمی دستت را می فشارند. از پدر و مادر تا خواهر و برادر و از فرزند تا همسر با تمام توان همدردی می کنند و آمادگی بیشتر دارند، اما فایده ای ندارد. آنها در اوج خوبی هستند ولی درمانگر نیستند. نگران سلامتی جسمانی ات می شوی که به پزشک متخصص مراجعه می کنی و پس از معاینات دقیق و آزمایشهای کامل آن را تایید می کند. این بار سلامتی بر نگرانی ات می افزاید، ارزو می کنی ایکاش با مصرف مقداری دارو، درمان می شدی که این هم نشد.
می دانی که روح و روانت بیمار شده و نیاز به روحیه داری. چندین روز کار و زندگی روزمره ات را رها می کنی و به سفر می روی و برمی گردی. کارهای عقب افتاده بدتر می شود و سنگینی مسوولیت، فشار مضاعفی را بر دوشت وارد می کند.
بستگانت قصد سفر به بارگاه امام هشتم دارند و برای خداحافظی و گرفتن حلالیت تماس می گیرند. یک باره دلت می لرزد. یاد روزهایی می افتی که خودت را به سختی به ضریح می رساندی و بی اختیار اشک از چشمانت سرازیر می شد. دلتنگ زیارت می شوی و بی مقدمه تصمیم می گیری یک روزه به سفر بروی. بخوبی می دانی که بلیت نیست، اما با آرزوی اینکه یک نفر از سفر منصرف شده باشد، خودت را به فرودگاه می رسانی تا بلیتش را بخری و همین اتفاق می افتد. تازه مفهوم طلبیدن را می فهمی. در اندیشه برگشتن نیستی و فقط می خواهی بروی.
یک ساعت بعد در فرودگاه مشهد از هواپیما پیاده می شوی و یک سره به بارگاه امام هشتم می روی. گنبد طلا و مناره ها اولین گام برای دیدار است. وارد حرم می شوی و مانند عاشقی که در آرزوی دیدار معشوق است، درهای ورودی را می بوسی. مردمی را می بینی که زانو می زنند و زمین را می بوسند و تازه متوجه می شوی از تو عاشق تر نیز وجود دارد. ضریح را می بینی و مردمی که برای رسیدن به ضریح، از سر و کول هم بالا می روند. کودکانی که بر دوش پدر یا آغوش مادر نشسته اند تا بوسه بر ضریح بزنند. پارچه هایی که برای تبرک به ضریح می مالند و آنهایی که به ضریح چسبیده و اشک می ریزند.
حواست نیست و در موج این عظمت غرق شده ای، غرق شدنی لذت بخش که حیاتی دوباره را به همراه دارد. جمعیت تو را به سوی جلو هدایت می کنند. حق نداری بایستی. در آن شلوغی و همهمه جمعیت، گوشه ای خلوت را می یابی و دست به سینه مقابل ضریح می ایستی. همه چیز در وجودت می جوشد و تمام آلام روحی به سوی چشمانت می رود تا در قالب قطره های اشک از چشمانت سرازیر شود. حیرت کرده ای. مگر می شود بدین سادگی اشک ریخت. به اطراف که نگاه می کنی، چشمهای بسیاری از مردم خیس است و اینجاست که متوجه می شوی این پزشک با همین قطره های اشک درمان می کند. دیگر شرمنده اشک ریختن نیستی و کار به هق هق گریه رسیده است. مگر می شود در بارگاه امام هشتم بی تفاوت و خنثی باشی. زمان از دستت در رفته و نمی دانی چه مدت گذشته، اما باید برگردی. به سختی دل می کنی و عزم بازگشت می کنی. آرامش عجیبی داری و گویا اشکها کار خودش را کرده است. انگار به تنظیمات کارخانه بازگشته ای. از کسی کینه و کدورتی نداری. همه را بخشیده ای و آروز می کنی تو را هم ببخشند. شاید هم آقا حاجتت را داده باشد، کسی چه می داند.
نمی دانم چنین لحظات شاعرانه و عاشقانه ای را تجربه ای کرده ای یا نه، اما آروز می کنم چنین حالت های عارفانه ای را با تمام وجود حس کنی و غرق لذت بی مثالش شوی.