به گزارش پول نیوز ، روزها می آیند و می روند بدون آنکه تاثیر چندانی در زندگی انسانها بگذارند. اما برخی روزها می آیند اما هرگز نمی روند، روزهایی که آنقدر تلخ یا شیرین هستند که برای همیشه در یادها می مانند. اولین اسباب بازی دلخواه، در آغوش کشیدن مادر و پدر، اولین روز مدرسه، قبولی با نمره عالی، گرفتن دیپلم، قبولی در دانشگاه، خرید اولین خودرو، استخدام، عاشق شدن، ازدواج، خرید خانه، فرزند و بسیاری اتفاقات دیگر که در زندگی تمامی انسانها رخ می دهد و هر کدام تحولی در روند زندگی برجای می گذارند.
اما لحظات دلنشین و دستیابی به موفقیت همه ماجرا نیست. لحظاتی تلخی هم واقع می شوند که نه تنها هرگز از یاد نمی روند، بلکه مانند خوره دایم روح و روان انسانها را آزار می دهند. در تمام طول زندگی انسان با فراز و نشیب های بسیاری دست به گریبان می شود که زنگ خطر را بیخ گوش آدمی بصدا در می آورد. همانگونه که با ازدواج و به امید در کنار هم بودن، تشکیل خانواده رقم می خورد، با طلاق و ساز ناکوک جدایی، این پیوند به پایان می رسد و همانگونه که با تولد فرزند، زندگی جدیدی آغاز می شود، مرگ هشداری برای پایان دادن به همه چیز است.
بیست و ششم شهریور 1362 حاج یوسف نظری نوکنده که به سفر رفته بود، به میان خانواده، بستگان، دوستان و اهالی روستا برگشت، اما این بازگشت با تمامی بازگشتن ها متفاوت بود، همانگونه که رفتنش با تمام رفتن ها تفاوت داشت. هنگامی که می رفت، جانش را بر کف دست گذاشته بود و هنگامی که برگشت، جانی نداشت، گویا از همان لحظه رفتن می دانست که شاید جانش را در این سفر از دست بدهد. با عنوان حاج یوسف رفت و با عنوان یوسف شهید برگشت. موقع رفتن، جمع کثیری از روستاییان بدرقه اش کردند، او را در آغوش می گرفتند و بر گونه هایش بوسه زدند، هنگام برگشت نیز همانها که بدرقه اش کرده بودند، به استقبالش رفتند و باز هم بر گونه هایش بوسه زدند.
از پیوند آسمانی حجت و ثریا در روستای نوکنده از توابع شهرستان بندرگز به دنيا آمد. از همان ابتدا علاقه وافری به علم و دانش داشت. تا مقطع كارداني درس خواند و شغل شریف معلمی را در پیش گرفت تا آموخته هایش را در کلاس درس به کودکانی بیاموزد که قرار بود آینده ایران را بسازند. بی وقفه و عاشقانه تدریس کرد تا به دوران بازنشستگی نایل آمد. از توان مالی بالایی برخوردار بود و می توانست زندگی ایده آلی داشته باشد. به نظر می رسید که زمان آرامش و آسایش فرا رسیده و باید باقی عمر را در کنار فرزندانش سر کند، اما عاشق وطن بود و سر پر شوری داشت که اجازه آرامش به او نمی داد.
حمله نظامی صدام بعثی به کشورمان تمامی معادله ها را برای همه مردم به هم ریخت. تهاجم وحشیانه، کشتار مردم بی دفاع، تجاوز، ویرانی، مرگ هموطنان و تصاویری که از خون ها به ناحق ریخته در صداوسیما پخش می شد، خونش را به جوش می آورد.
در نوکنده خبری از جنگ نبود و همه چیز روال معمولش را طی می کرد. صدام و دشمن بعثی حتی نمی دانستند روستای نوکنده در کجای ایران قرار دارد که بخواهند بدانجا حمله کنند. هیچ تهدیدی متوجه پدربزرگم و خانواده اش نبود، اما وطن یک کالبد است و اگر بخشی مجروح شود، تمامی بخشها حتی بخشهایی که آسیب ندیده و از محل آسیب بسیار دور است، متاثر می شوند.
اگرچه از نیروی جوانی چیزی در بدنش نمانده بود و موهای سپید و چین پیشانی، از غبار پیری و ناتوانی اش خبر می داد، اما احساس مسوولیت، نوعدوستی، وطن پرستی، عشق به آب و خاک، ناموس و غیرت در تمام وجودش شعله می کشید، اینها چیزهایی نبود که پیر و جوان بشناسد. عزم خود را جزم کرد و به بسيج پیوست تا سهم خود در دفاع مقدس ادا کند. در حالی که یوسف نظری از نوکنده برای دفاع از کشور به مريوان رفته بود، هنگام درگيري با گروههاي ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر و سينه جان باخت تا افتخار شهادت را برای خود و خانواده ماندگار کند.
اکنون 42 سال از 26 شهریور 1362 می گذرد و هر سال غم از دست دادن پدربزرگ بار دیگر برایم تکرار می شود و نبودنش را احساس می کنم. بارها دلیل انتخاب و زندگی متفاوتش را از خود می پرسم و پدربزرگهایی را می بینم که در بستر بیماری افتاده، توان غذا خوردن ندارند و زخم بستر گرفته اند. پدربزرگهایی که عزیزانشان را به یاد نمی آورند زیرا آلزایمر حافظه شان را نابود کرده است. پدربزرگهایی که توان اجابت مزاج ندارند و در اطرافشان بوی نامطبوعی به مشام می رسد. پدربزرگهایی که در خانه های سالمندان رها شده و کسی از آنها یاد نمی کند. آرام می شوم و بی اختیار به احترام انتخاب پدربزرگم می ایستم و تحسینش می کنم که شهادت این مرگ عزتمندانه را برگزید. ایمان دارم همانگونه که خودش نحوه زیستن را برگزید و عزتمندانه زیست، خودش نحوه مردن را برگزید و عزتمندانه جان به جان آفرین تسلیم کرد.